نویسنده : mehrsa_m
خلاصه: داستان راجع به زندگی دختری به اسم مُوژان که عروسیش و به هم میزنه چون که از بچگی
عاشق پسر عموش بوده و آرزوی ازدواج با اون و داشته . حالا باید دید تقدیر چه سرنوشتی رو براش رقم
زده و اون واقعا با کی ازدواج میکنه
گرد اورنده:فرزانه زهرایی (همین جا ساخت مشترک این رمان رو تقدیم میکنم به فرزانه عزیز
بابت زحمتی که برای گرد اوری این رمان کشید)
بخشی از این رمان زیبا:
- سلام
- سلام . به اين زودي دلت برام تنگ شد ؟
لجم گرفت از لحنش گفتم :
- نخير كار داشتم زنگ زدم .
با لودگي گفت :
- ميدونم عزيزم منم دلم برات تنگ شد يهو .
ميدونستم جلوي سيما جون داره ادا در مياره گفتم :
- باشه فهميدم داري ادا در مياري . رادمهر من بايد بيام خونت و لباسام و بردارم . اينجا هيچ لباسي
ندارم .
- باشه كي ؟
- نميدونم هر چي زودتر بهتر .
- ميخواي امشب لباسات و ببر . اگه خواستي ميتونم بيام دنبالت .
- نه مزاحمت نميشم خودم ميام . فقط من كليد ندارم .
- خودم خونم در و باز ميكنم برات .
- مگه تو اونجا زندگي ميكني ؟
- ببين دارم رانندگي ميكنم هر وقت خواستي بياي قبلش بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ .
گوشي رو قطع كردم و همون جا روي مبل نشستم . سرم و به پشتي مبل تكيه دادم و چشمام و
بستم . به قول رادمهر مگه چقدر طول ميكشيد اين بازي ؟ 1 ماه يا فوقش 2 ماه . بالاخره راهمون از هم
جدا بود . من احسان و ميخواستم . فقط اونو .