نویسنده :sober
گرد اورنده:فرزانه
بخشی از این رمان زیبا:
با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببینم.با دقت
نگاه کردم و دیدم شبیه به انسان های عادی نیستن.پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل دم اسب
بود و چشم هاشون می درخشید و ناخن هاشون مثل داس دراز بود.
بعد از دیدن اون افراد از ترس موهای بدنم سیخ شد و سر جام خشک شدم.با همدیگه مشغول صحبت
بودن و صداهای ترسناک و بَمی داشتن.شنیدم که یکی شون میگفت : "منتظر شدن تا ما بریم
سراغش...اون ها همیشه دخالت می کنن."و یکی دیگه شون جواب داد :"اگه اونا می خوان ما
بکشیمش...پس ما هم همین کارو می کنیم."
وقتی حرف از قتل شد بیش از پیش ترس برم داشت.خواستم از اونجا دور بشم که یکی شون گفت :"یه
نفر داره به حرف هامون گوش میده!"
دیگه شکی نداشتم که متوجه حضورم شدن...