نویسنده ها :آریانا و آرمیلا
بخشی از این رمان زیبا:
من با نگرانی- فربد تحمل کن.. اینو بخور...
از زور سرفه از چشاش اشک میومد...مجبوری دهن باز کرد و آب و خورد..سرفه اش یه ذره کم تر
شد..مجبور بودم کمکش کنم..اونطوری که خم شده بود بد بخت آب نمیتونست از جاش تکون
بخوره...دوباره آب خورد ولی سرفه امونش نداد و آب و فوت کرد تو صورت من بدبخت...همه جام آب و تفی
شد..اَه..ولی به روی خودم نیاوردم...یه دستم و رو کمرش گذاشتم و یه دستم و تکیه گاه سینه اش
کردم...محکم دستی که رو سینش بود و به طرف پشت حول دادم که صاف شه و دست روی کمرشم به
طرف خودم فشار دادم...دهنی که از زور فشار قفل شده بود و حرصی شده بود گفتم
من- درست بشین بینم آخههههههه....
بلاخره درست نشست..با حرص لیوان و محکم بردم به طرف لبش که زیادی محکم خورد نصف آب ریخت
بیرون...لیوانو خم کردم و ریختم تو دهنش..با حرص گفتم
من- زحمته هااا،ولی قورت دادنش با خودت....
قورتش داد و در حالی که سرفه اش کمر شده بود داشت میخندید...حرصم بیشتر شدو کف دستم و باز
کردم و محکم زدم به پشتش...یه صدایی داد که گوشام زنگ زد..ولی دلم خنک شد..انگار اونم آتیش
گرفت چون سرفه اش بند امد...چشاش از حدقه اش زد بیرون...نگام کرد..نشستم جلوش و لبخند زدم..
من- داشتی خفه میشدیاااا...
فربد همینطوری نگام میکرد
من- انگار تو شوک هم رفتی..میگم میتونم عین اون و تو صورتت پیاده کنم هااا...
فربد زودی دستش و گرفت جلوم و گفت
فربد- نه نه..قربون دستت همون یکی کافی بود...